تاریخِ زبانهای ایرانی را زبانشناسانِ تاریخی به سه دوره قسمت کردهاند: باستان و میانه و نو. زبانهای دورهی میانه را نیز به دو دستهی شرقی و غربی، و هر کدام از آن دو دسته را به شمالی و جنوبی تقسیم نمودهاند. بنابراین زبانهای ایرانیِ دورهی میانه چهار دستهاند:
ـ شرقیِ شمالی مانندِ سُغدی و خوارزمی
ـ شرقیِ جنوبی مانندِ بلخی و خُتنی (سکایی)
ـ غربیِ شمالی مانندِ پارتی (پهلوی اشکانی)
ـ غربیِ جنوبی مانندِ فارسی میانه (پهلوی ساسانی)
نکتهای اصطلاحشناختی در این زمینه بسیار
شایان توجه و تأمل است و آن اینکه از اصطلاح «پهلوی» برای نامیدن هر دو زبانِ «پارتی»
و «فارسی میانه» استفاده میکنند. ژاله آموزگار و احمد تفضلی در کتابِ «زبان پهلوی؛
ادبیات و دستور آن» توضیحی دراینباره ارائه کردهاند:
«پهلوی منسوب به پَهْلَوْ است و این واژه از صورت ایرانی باستان پَرْثَوه آمده است که در اصل به سرزمین پارت اطلاق میشد و منسوب به آن در زبان فارسیِ میانه پهلویگ و پهلوانیگ است. فارسی یا پارسی منسوب به پارس، مشتق از صورت ایرانی باستان، پارسه میباشد که نام سرزمین پارس است و منسوب به آن در زبان فارسی میانه، پارسیگ است [.] بنابراین از نظر اشتقاق، پهلوی بهمعنیِ زبان پارتی است و نه فارسی؛ ولی از دیرزمان نوشتههای زردشتیان را که به فارسی میانه است پهلوی (در عربی فهلوی) نامیدهاند»
چنین مینماید که اطلاق لفظ پهلوی یا همان فهلوی به زبان فارسی میانه یعنی همان زبان متنهای زرتشتی که به زبان متداولِ دوران ساسانی نوشته شدهاند، از قرن سوم هجری صورت پذیرفته است.
در سدههای نخستِ دوران اسلامی، اصطلاح
«فارسی» را برای فارسی نو که نمونهای تحولیافته از فارسی میانه است بهکار میبردند؛
ازاینجهت اطلاق آن لفظ به فارسی میانه ابهامزا و ناممکن بود. برای همین فارسی میانه
را پهلوی نامیدند تا با فارسی نو خلط نشود.
بنابراین، آنچه در دوران ساسانی، «پارسیگ» نامیده میشد، یعنی همان «فارسی میانه» را در دورهی اسلامی «پهلوی» نام دادند، و آنچه در دورهی ساسانیان «پهلویگ» یا «پهلوانیگ» گفته میشد را در دورهی اسلامی بینام گذاشتند؛ زیرا در آن دوران پهلویگ دیگر زبان زندهای تلقی نمیشد.
عربهای سدههای نخست اسلامی معنای اصطلاح پهلوی را گسترش دادند و هرچه به ایران پیش از اسلام مربوط میشد، پهلوی (فهلوی) نامیدند. گویا اصطلاح پهلوی برای عربهای آن دوران، یادآور تمدن ایران باستان بوده است و مفاهیمی از قبیل اصالت و قدمت و جلالت و اشرافیت را تداعی میکرده است.
البته معیّننبودن گسترهی جغرافیاییِ «پهله» هم در چند معنا و مصداق شدن اصطلاح پهلوی و مشتقات و منسوبات آن مؤثر بوده است، چنانکه اصطلاح «فهلویّات» نیز معانی و مصادیق متعددی را شامل میگردد و از سرودههای گویشهای قدیم گرفته تا سرودههای شاعران ایرانی پس از اسلام را دربرمیگیرد.
اما اصطلاح «فارسی میانه» پس از پیدایش علوم زبانی مدرن بهکار رفته است. با ایجادشدن زبانشناسی درزمانی و همزمانی، نظام اصطلاحشناختیِ علوم زبانی تغییر کرد و پدیدههای زبانی با دیدی جامع و همگانی و رویکردی منطقی و نظاممند نامگذاری شدند. فارسی میانه بدانجهت چنین خوانده شده است که از حیث زمانی، میان فارسی باستان و فارسی نو قرار دارد.
نکتهی اصطلاحشناختیِ دیگر دربارهی نامگذاری
بعضی زبانها و گویشهای دیرین این است که همهی آنها وماً بر حسب ویژگیهای زبانیشان
نامگذاری نشدهاند، حتا در برخی موارد نام قومیت گویشوران آنها هم مد نظر نبوده
است، بلکه صرفاً نام منطقهای که آثار مکتوب به آن زبان در آن پیدا شده عامل نامگرفتن
زبان موردنظر بوده است.
در نوشتن این یادداشت از منابع زیر استفاده کردهام:
۱. زبان پهلوی؛ ادبیات و دستور آن، ژاله آموزگار یگانه و احمد تفضلی، چاپ هفتم، نشر معین.
۲. دانشنامهٔ زبان و ادب فارسی، بهسرپرستیِ اسماعیل سعادت، مدخل «فهلویّات» (تألیفِ فریبا شکوهی)، چاپ اول، نشر فرهنگستان زبان و ادب فارسی.
از دخترداییِ نهسالهام که بسیار هم باهوش و زیرک است میپرسم: «شیشتا چاهاردهتا؟» میخندد و سرسری میگوید: «شیشتا چاهاردهتا. یعنی باید چیکارش کنم؟ جمع یا ضرب یا تقسیم؟» مکث میکنم تا بیشتر فرصت داشته باشد. دوباره میگویم: «شیشتا چاهاردهتا» و اینبار روی «تا» تأکید میکنم. باز هم همانها را تکرار میکند و بعد میگوید: «بیستتا». رو به سویش میکنم و میگویم: «اونوقت شیش بهاضافهی چاهارده میشه چند؟» با حالتی که معلوم نیست منظورم را متوجه شده یا نه، دوباره میخندد و میگوید: «خب میشه بیستتا»، و بلافاصله برای اینکه قضیه را تمام کند، به تلفن نصبشده روی دیوار اشاره میکند و میگوید: «این چیه؟ تلفنه یا آیفونه؟» میگویم: «خب جفتش یکیه دیگه، فرقی که نمیکنه.» چندباره میخندد و میگوید: «چهطور فرقی نمیکنه؟! تلفن یه چیزه، آیفون یه چیز دیگهست» افلاطونوار میگویم: «وقتی شیشتا چاهاردهتا و شیش بهاضافهی چاهارده با هم فرقی ندارن، این دوتا هم با هم فرقی ندارن.»
آخرسر برای اینکه ببیند خودم چندمَرده حلاجم، میرود ماشینحساب را میآورد و هفتهشتتا ضرب ازم میپرسد. همه را فوراً جواب میدهم و از سرعت و دقتم تعجب میکند. گمان میکند چون اعداد ضربهایش بزرگاند، لابد محاسبهی جوابشان هم سخت است، اما ضربهایی را میپرسد که حساب چندانی نمیخواهند؛ مثلاً ۱۲×۱۲ یا ۸×۱۱ یا ۱۳×۱۰. بعد که رویش کم میشود و اصطلاحاً میفهمد که علیآباد هم برای خودش شهری است، با همان ماشینحساب ششتا چهاردهتا را حساب میکند و میگوید: «میشه هشتادوچاهار». از این کارش میفهمم که معنای ششتا چهاردهتا را همان موقع هم فهمیده بوده، ولی حالِ فکرکردن نداشته و خواسته است، بهقول جوانهای امروزی یکجوری بپیچاند!
غالباً، اولین واکنشم هنگام مواجهه با بچههای فامیل کارهایی از همین دست است. یا کتابی دستشان میدهم و روخوانیشان را میسنجم، یا ازشان معماهای ریاضیطور میپرسم، یا بهشان شطرنج میآموزم و باشان شطرنج بازی میکنم، و در همهی اینها کلاً میکوشم تا کاری کنم که مجبور شوند فکر کنند. اما هر بار، کارشان یک چیز است: طفره و طفره و طفره. این نسلهای جدیدتر انگار حال فکرکردن ندارند. شاید هم بر اثر همآمیزی با دیجیتالیجات، مدل فکریشان عوض شده است. اگر فکر میکردند ولی نمیتوانستند به سؤالم جواب درست بدهند، باکم نبود، اما شانهخالیکردن از فکرکردن واقعاً خطرناک و ترسناک است. بهنظرم ما مردم ایران، بهجز رفتارهای عاطفهزده که تا فرق سر درش فرورفتهایم، از دو مشکل دیگر هم بهشدت رنج میبریم، هرچند که خودمان این درد را حس نکنیم: یکی نداشتن تفکر انتقادی، و دیگری نداشتن تفکر راهبردی، و تا این سه مشکل را حل نکنیم، حتا اگر زیر لوای ولای خودِ خدا هم برویم، در زندگی روی خوش نمیبینیم.
اگر از چراییِ کاری آگاه باشیم، احتمال اینکه درست از آن استفاده نکنیم ضعیف میشود؛ اما مسئله به همین سادگیها هم نیست. رسیدن به این آگاهی، انرژی جسمی و ذهنی میبَرد و این با تمایل آدم ناسازگار است؛ برای همین است که چیزی را از بر میکنیم و با تأملِ کمتر دستبهکارش میشویم. نمونهای از این مسئله را میتوان در گیومهگذاری دید. گاه، شاهدیم که گیومه نابهجا بهکار گرفته شده است.
بهقدرِ تجربه و درکم، تاکنون برای گیومه بیشتر از یک کارکرد بنیادین ندیدهام. عملاً زمانی از گیومه استفاده میکنیم که بخواهیم «یک جزء را در میان یک کل متمایز کنیم». درست مثل همین جمله که خودش مصداق خودش است. این متمایزسازی خودْ میتواند با یکی از این سه هدف نمود یابد:
۱. نشاندادنِ خاصبودنِ چیزی: اروین رومل به «روباه صحرا» شُهره بوده است.
۲. برجستهکردنِ چیزی در جمله: لطفاً «یک» لیوان بردارید.
۳. نمایاندنِ ارجاعیبودنِ چیزی: تامس فولر میگوید «امروز شاگردِ دیروز است»[1].
تفاوت نمونهی اول با نمونهی دوم این است که در اولی، لفظِ روباه صحرا خودش کاملاً خاص است؛ ولی در دومی، لفظِ یک کاملاً عام است. البته ممکن است لفظی به خودیِ خود خاص نباشد، یعنی جزوِ اَعلام به حساب نیاید؛ اما نویسنده در آن جمله، کارکرد خاصی از آن در نظر داشته باشد و در گیومه بگذاردش. به این جمله توجه کنید:
اگر بخواهیم محمد زهرایی را در دو صفت بارز خلاصه کنیم، حق است که وی را «کاغذباز حرفهای» و «ذوقورز سختگیر» بنامیم.[2]
همانطور که میبینید، دو عبارتِ کاغذباز حرفهای و ذوقورز سختگیر برخلاف روباه صحرا به خودیِ خود خاص نیستند؛ ولی نویسنده آن دو عبارت را در نوشتهاش خاص کرده است.
حال بیایید نمونهی دوم را بیشتر بکاویم. علت اینکه در جملهای مانندِ نمونهی دوم، واژهای را در گیومه میگذاریم این است که در نوشتار برخلاف گفتار، نمیتوانیم تکیهی تأکیدی را نشان دهیم. تکیهی تأکیدی تکیهای است که روی واژه مینشیند و در تلفظ، آن واژه را از بقیهی واژههای دیگر برجسته میسازد. در گفتار، این تأکید با تلفظ قویتر آن واژه نمایان میشود، ولی چون در نوشتار نمیتوانیم از عامل تلفظ استفاده کنیم، واژهی موردِتأکید را با گیومه برجسته میسازیم.
همهی اینها را گفتم تا مقدمهای چیده باشم برای اصل سخنم. دیدهام که در بعضی جاها، گیومه بهکار رفته است، درحالیکه نیازی به متمایزسازی آن عنصر نبوده است. در متن، ماهیت برخی بخشها ذاتاً متمایز است و گیومهگذاری برای آن منطقی نیست؛ مثلاً عنوان و امضای نوشته یا عبارتِ ناارجاعیِ بعد از دونقطه. این خطا بیشتر در محتوای پوسترها بروز مییابد.
همانطور که در متن پوستر مشاهده میکنید، در بخشهای عنوان و میزبانان و سخنرانان، کلِ عبارتها در گیومه قرار گرفتهاند، درحالیکه نه جزئی از کلاند، نه برجستهاند، نه ارجاعیاند، البته در همهی آنها عنصر یا عناصری خاص وجود دارد که قاعدتاً باید در گیومه محصور شود یا به شکلی دیگر از بقیهی عناصر متمایز گردد؛ ولی اینکه کلِ عبارت را در گیومه بگذاریم، ناموجه است و با منطق گیومهگذاری منطبق نیست.
همچنین، گیومهگذاریِ کل عبارت، در عباراتی که ذیل بخشهای میزبانان و سخنرانان آن پوسترِ تخیلی آمده است مقبول نیست؛ بهویژه که آن عبارتها پس از دونقطه آمدهاند و چیزی که بعد از دونقطه میآید، خواهناخواه تمایزیافته است. البته در متون، قرار بر این است که نقلِقول مستقیم را بعد از دونقطه و در گیومه قرار دهند. در آنجا گیومهگذاری میتواند درست باشد؛ چون نقلِقول مستقیم نقش ارجاعی دارد و مشمول آن سه هدف پیشگفته میشود.
افزون بر آن، در نوشتهها، دو بخشِ عنوان و امضا، چون همیشه جدا از بقیهی متن درج میشوند، خودبهخود از بخشهای دیگر متمایزند و نیازی نیست کُلشان را در گیومه جای بدهیم. البته ممکن است عناصری از این دو بخش، خاص یا برجسته یا ارجاعی باشند؛ در آن حالتها هم باید فقط همان عناصر را درون گیومه بگذاریم.
این را هم بگویم و تمام! اینکه چهقدر از گیومه استفاده کنیم، جدا از اسلوبِ مطلوب گیومهگذاری، به امکانات ابزاریمان هم وابسته است. مثلاً در برنامهای مانند وُرد، میتوان برای تمایزبخشیدن به یک عنصر، از امکانات متنوع و گستردهای بهره گرفت:
در گیومهاش بگذاریم، بُلدش کنیم، مورّبش سازیم، زیرش خط بکشیم، خودش را رنگی گردانیم، رَخشانش کنیم، اندازهاش را بزرگتر یا کوچکتر کنیم، قلمش را عوض کنیم و امکانات دیگری که احیاناً وجود دارد و من از آن مطلع نیستم.
اما در برخی برنامهها و برنامکها فقط چندی از این امکانات موجود است؛ مثلاً برنامکِ تلگرام با همهی روزآمدی و گُربُزیاش، فقط سهتا از این امکانات را برای کاربرانش فراهم ساخته است: گیومهگذاشتن و بُلدساختن و موربکردن. طبیعی است که درصد استفاده از گیومه در محیط تلگرام بیشتر از محیط وُرد باشد. البته من در این یادداشت ازقصد و برای پیشگیری از خلط مبحث، بهجا یا نابهجا، تا توانستم از گیومهگذاری پرهیختم و واژههای موردِتأکیدم را فقط بُلد کردم. امید است اهلِفن بر این بنده ببخشایند!
۱. این جمله را از کانال «گزینگویه»، متعلق به آقای بهروز صفرزاده، برگرفتهام. نشانی آن کانال این است: https://t.me/gozinguye
در سال ۱۹۹۹، یونسکو بیستویکم فوریه را «روز جهانی زبان مادری» نامید. مناسبتش کشتهشدن پنج دانشجو در ۲۱فوریه۱۹۵۲ بود که خواهان بهرسمیتشناختنِ زبان بنگالی بهعنوان زبان رسمیِ یکی از ایالتهای پاکستان (بنگلادش کنونی) بودند. هدف از این نامگذاری حمایت از گوناگونی زبانها و رواجدادن آموزش زبانهای مختلف بود. متن زیر بهمناسبت این روز نوشته شده است.
یکی از ستونهای بنیادینِ هویتِ هر کشور، زبان آن کشور است. برخورداری از زبان زایا و پویا برای هر ملت، نشانهی برخورداری آن از فرهنگِ زایا و پویاست؛ زیرا بخش عمدهی فرهنگ هر ملت، در زبانش نهفته است. مردمی که زبان خود را فراموش کنند، درواقع خواسته یا ناخواسته و آگاهانه یا ناآگاهانه، غالبِ فرهنگ خود را فراموش کردهاند.
هر مَثل، هر اصطلاح، هر نوا و نغمه و سُروده، گوشهای از فرهنگ آن مردم را در خود جای داده است. این فرهنگ که درون زبان جا خوش کرده، طی سالها همچنان درونش انباشته میشود و روزبهروز پربارتر میگردد؛ بنابراین زبان گنجینهای میشود بسیار غنی از فرهنگ آن ملت. همچنین در هر جامعه، زبان از سویی، یکی از مشخصههای وحدتبخش و از دیگرسو، یکی از مؤلفههای تمایزبخش به آن جامعه است. یعنی از یکطرف، به مردمِ درون آن اجتماع وحدت میبخشد و از طرف دیگر، به همان مردم در تقابل با مردمانِ جامعههای دیگر تمایز میدهد؛ مثلاً زبان فارسی که زبان رسمی ایران است، برای ایرانیانِ درون این کشور با وجود اینکه از دین و مذهب و قومیت یکسانی نیستند، وسیلهی مشترک ارتباط است و همین اشتراکِ همگانی وحدت را بهارمغان میآورَد.
حال، همین زبان که درون مرزهای کشور ایران به مردمش وحدت میبخشد، ایرانیان را از مردم کشورهای دیگر تمایز میدهد؛ مثلاً ایرانیها را از روسها، چینیها، فرانسویها، آلمانیها و. متمایز میکند. پس زبان فارسی ضمن اینکه بهعنوان وسیلهی مشترک ارتباط، به ما ایرانیان وحدت میدهد، ما را از مردم کشورهای دیگر متمایز میکند و به ما هویت منحصربهفرد میبخشد.
لهجه هم در سطح محدودتر و با نقش کمرنگتر همین اهمیت را برای شهرها و روستاها و بهطورکلی خُردهفرهنگهای درون هر کشور دارد. لهجهی مردم هر منطقه، ابزار مشترک و خاصتر ارتباط مردم آن با همدیگر است و ضمن اینکه به آنها وحدت دوچندان میدهد، آن مردم را از مردم دیگر خُردهفرهنگها متمایز کرده، بر هویت خاص و منحصربهفرد آنان تأکید میکند. اگر مردمِ اهل شهر یا روستایی، چه بر سر بهرهمندیِ حداکثری از موقعیتِ پیرامون، چه بر اثر آمیختگیِ زیادهازحد با شهرها و روستاهای دیگر، لهجهی خود را ببازند، درعمل بخش مهم و عمدهی فرهنگ بومی خود و بهدنبال آن، هویت منحصربهفرد خود را باختهاند؛ هویتی که دستآورد قرنها تعامل با اقلیم بومی و صدها سال تجربهی اجتماعی است.
در این همهمهی جهانیشدن که فرهنگِ غالب، خواهناخواه، فرهنگهای دیگر را میبلعد و در خود حل میکند، نهتنها نباید در حفظ فرهنگ بومی تردید و سستی کرد، بلکه میباید با قدرت و جدیت به گسترش آن همت گماشت؛ البته این نکته را هم باید همواره در نظر داشت که حفظ و گسترش فرهنگ بومی که بخش درخور توجه آن هم لهجهی بومی است، باید کاملاً آگاهانه و هوشمندانه باشد؛ وگرنه هر اقدام ناسنجیده و نااندیشیدهای چهبسا نتیجهی عکس بدهد.
بله، درست خواندهاید، در مَثل مناقشه هست، بدجوری هم هست. هرکه اولین بار گفته است «در مَثل مناقشه نیست»، سهواً یا عمداً به شرطی مهم اعتنا نکرده و صرفاً حرفی کلی زده است. تنها زمانی در مَثل مناقشه نیست که مَثلآور از آن بهعنوان شاهد و حجت و نمونه استفاده نکند، بلکه مَثل را فقط برای تفهیم بِهْترِ مضمون کلامش بهکار گیرد؛ آن هم مضمون کلامی که صحتش پیش از مَثلآوری نیز نزد دوطرف محرز باشد.
اما آنچه هنگام کاربستِ این زبانزد میبینیم، اغلب با اقتضای شرطِ یادشده سازگار نیست. مَثل در این حالت دیگر فقط نقش تأکید بر صحت استنتاج را ندارد، بلکه خود جزئی از دستگاه استنتاج شده است. بهسخنِ گویاتر، مَثلآور استنتاج را بر قیاسی استوار ساخته که آن مَثل صغرا یا کبرای آن قیاس است؛ بنابراین مَثل میتواند بر ماهیتِ نتیجه شدیداً اثر بگذارد؛ آنچنان که شاید بتواند نتیجه را هم وارونه گرداند.
در این حالت، آیا باز هم مُجازیم بهاعتبارِ این زبانزد که در مَثل مناقشه نیست، در مَثل شک نورزیم و در نقد سخن، اینچنین بر مَثلآور سهل بگیریم؟ تردیدی نیست که نه؛ چراکه در آن صورت نهتنها خود را از ابزار سنجش منطقی محروم کردهایم، بلکه از آن مهلکتر، بر فرایندی مغلطهساز صحه گذاشتهایم که هویدا است بالأخره در زنجیرهای از استدلالات سست و استنتاجات نادرست خواهد پیچاندمان.
توجه به این مسئله از آن رو مهم است که مَثلآوری در ارتباطات ما بسیار کارساز است؛ ولی در بیشترِ اوقات، خواهناخواه در خدمت احتجاج قرار میگیرد؛ درحالیکه ضعیفترین نوعِ استدلال است و استنتاج برآمده از آن، غالباً به مغلطههای عمدی یا خطاهای سهوی منجر میگردد. از همه بدتر آنکه بسیاری از آنچه برهان نامیده میشود و بدان استناد میگردد، چیزی جز قیاس معالفارق نیست.
چهقدر مردم سوسول شدهاند! یارو را با یک چوبِ نهایتاً نیممتریِ حداکثر دوکیلویی زدهاند توی سرش، درجا پس افتاده، یک ماه کما بوده، آخرش هم مُرده. آنوقت بیست سال است که دارند پسرعموی کَمِ کَمِ دومتریِ حداقل دویستکیلوییِ من را هر روز میزنند توی سَرم و تا حالا ککم هم نگزیده.
متوجهِ طنزش شُدید؟ وقتی بهاش فکر کردم، چند نکته درش یافتم:
نکتهی اول: چرا با اینکه لفظِ «توی سر زدن» در هر دو مورد عیناً بهکار رفته است، ما فارسیزبانان بین این دو فرق میگذاریم و حتا زمانی که میبینیم کسی این دو را با هم خلط کرده است، به خنده میافتیم؟ در معنیشناسی زبانشناختی، این مسئله را ذیل مبحث «بافت موقعیتی» بررسی میکنیم. اطلاعات لازم برای دریافت معنای جملات به دو دسته تقسیم میشود:
۱. اطلاعات درونزبانی؛
۲. اطلاعات برونزبانی.
بیشترِ جملهها با صِرف اطلاعات درونزبانی فهمیده میشوند، یعنی همین که معنای عناصر واژگانی و کاکرد ساختهای نحوی را بدانیم، معنای جمله را درمییابیم؛ اما برای برخی جملات، اطلاعات درونزبانی کافی نیست و باید از اطلاعات برونزبانی هم برخوردار باشیم تا بتوانیم معنای جمله را متوجه شویم. زمانی که زبانور با اینگونه جملات مواجه میشود، آن را در سه گام متوالی تحلیل میکند تا به معنای درستتر دست یابد.
گام نخست، توجه به مؤلفههای معنایی است. مخاطب با تمایزگذاری از نظر جانداری میان «چوب» و «پسرعموی گوینده» و نیز با اطلاق برچسب «غیرِجاندار» و «غیرِانسان» به چوب، و «جاندار» و «انسان» به پسرعموی گوینده، از اطلاعات برونزبانی خود در جهت فهم معنا بهره میجوید.
گام دوم، توجه به گونههای صدق است. یکی از این گونهها «صدق تجربی» است. مخاطب با استفاده از اطلاعات برونزبانیِ خود این احتمال را که کسی یک انسانِ دویستکیلویی را بر سر یک انسانِ دیگر بزند ضعیف مییابد و در پی معنای دیگری میگردد که با تجربیات او سازگارتر باشد.
گام سوم، توجه به معنای اصطلاحی است. مخاطب درمییابد که «چیزی را توی سر کسی زدن» با «کسی را توی سر کسی زدن» فرق دارد و عبارت دوم، معنای اصطلاحی دارد. او با توجه به اطلاعات برونزبانی خود میداند که وقتی عدهای توان و ارزش دو نفر را با هم مقایسه میکنند و با برشمردن برتریهای شخص قوی، ضعف شخص ضعیف را به رُخش میکِشند و تحقیرش میکنند، فارسیزبان برای بیان این حالت از اصطلاح «کسی را توی سر کسی زدن» استفاده میکند.
نکتهی دوم: زبانشناسان به وجود مترادف مطلق در زبان اعتقادی ندارند، بلکه باور دارند که دستکم در سطح زبان عمومی، هیچ دو واژهای با هم مترادف مطلق نیستند. این بدین معنا است که ممکن است در برخی جملهها واژههای هممعنا جایگزین همدیگر شوند و در سطوح مختلف معنای جمله تغییری ایجاد نشود، ولی اینکه جایگزینی واژههای هممعنا در همهی جملهها و در همهی بافتها بیاثر باشد عملاً غیرممکن است. به جملههای زیر توجه کنید. (واژههای موردنظر را در گیومه گذاشتهام):
چهقدر مردم سوسول شدهاند! یارو را با یک چوبِ نهایتاً نیممتریِ حداکثر دوکیلویی زدهاند توی سرش، درجا پس افتاده، یک ماه کما بوده، آخرش هم مُرده. آنوقت بیست سال است که دارند پسرعموی کَمِ کَمِ دومتریِ حداقل دویستکیلوییِ من را هر روز میزنند توی سَرم و تا حالا ککم هم نگزیده.
ادعای زبانشناسان در این نمونه با جایگزینی تأیید میشود؛ زیرا چنانکه میبینید اگر حرفِاضافهی «تو» را برداریم و حروفِاضافهی دیگری که با آن هممعنا هستند و در آن بافت هم معنا میدهند را جایش بگذاریم، جملهی دوم معنای اصطلاحی خودش را از دست میدهد و طنز روایت اساساً محو میگردد، چراکه «کسی را در/بر/به سر کسی زدن» دیگر بهمعنای تحقیر یک شخص بهبهای تکریمِ شخص دیگر نیست.
نکتهی سوم: یکی از علتهای پدیدآمدن طنز، بهطور کلی وجود یا ایجاد اختلال در منطق ماجرا است. البته هر اختلالی هم برای طنزسازی پذیرفته نیست، بلکه فقط آن دسته از اختلالهای منطقی مقبولاند که معادلی بهقرینه داشته باشند، بهطوری که مخاطب بتواند معنای ضمنی را با توجه به آن قرینه تشخیص بدهد. به بیان دیگر، خود اختلال منطقی هم باید منطقی باشد.
مثلاً در همین نمونه اینکه گوینده بدون توجه به معنای اصطلاحی «کسی را توی سر کسی زدن»، دو رخداد را بهصِرف شباهتِ عبارتِ فعلیشان با هم خلط کرده است، موجب میشود مخاطب متوجه اختلال منطقی بشود و به خنده بیفتد. قرینهاش نیز همان «توی سر زدن» است؛ اما اگر مانند آنچه در نکتهی قبل آمد، «تو» را با حرف دیگری عوض کنیم، قرینه حذف میشود و مخاطب نمیتواند معنای ضمنیِ موردنظر را بیابد.
درباره این سایت